منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال دوشنبه 20 شهریور 1396 09:00 ب.ظ نظرات ()
    دو هفته از شروع کلاس ها می گذشت. پسر راضی بود. نوجوان ها شیطنت های خاص خودشان را داشتند؛ اما هر چه که بود از بچه های ۸ ۹ ساله کمتر بود. نمیشد بچه ها را برای یک لحظه هم تنها گذاشت. یک بار به همکارش خانم نعیمی گفته بود: «عجب صبر و حوصله ای دارید که با بچه ها سر و کله می زنید!».
    آخرین کلاسش ساعت ۸ تمام شد. بچه ها خداحافظی کردند و رفتند و توی کلاس تنها شد. یک نگاه به صندلی های خالی کرد. بلند شد و نوشته های روی بورد را پاک کرد. وسایلش را توی کلاسور گذاشت و از کلاس بیرون زد. از منشی آموزشگاه، خانم شکوری، خداحافظی کرد و به سمت در خروجی آموزشگاه رفت که صدای مدیر از پشت بلند شد:«آقای رحیمی ...». سرش را برگرداند. 
    «اگه امکانش هست چند لحظه تشریف بیارید دفتر».
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 30 شهریور 1396 12:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 28 مرداد 1396 01:35 ب.ظ نظرات ()

    ساعت حوالی ۶ بعد از ظهر

    هوا نسبتا گرم بود. پسر در حالی که کتاب های مختلف و جورواجور توی دستاش بود داشت با عجله به سمت دانشگاه میرفت. تازه فارغ التحصیل شده بود .. بعد از اینهمه سال درس خوندن و مثل کبک سر زیر برف کردن حالا دیگه وقتش رسیده بود که بره سرِ کلاس و ببینه چند مرده حلاجه! اما مگه به این آسونی ها بهش کار می دادن؟

    آخرین ویرایش: شنبه 28 مرداد 1396 01:31 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات